۱۴۰۴ مرداد ۱۱, شنبه

تبارشناسی انقلاب در جوامع توسعه‌نیافته؛ غیاب ناخودآگاه جمعی سیاسی و بازتولید چرخه‌ عقیم انقلاب

 








شاهو حسینی

در تحلیل‌های رایج درباره انقلاب‌ها، اغلب نگاه‌ها به سوی سیاست رسمی، تحولات طبقاتی یا دخالت‌های خارجی معطوف می‌شود. اما آنچه از چشم بسیاری از تحلیلگران پنهان می‌ماند، مسئله‌ای بنیادین‌تر و عمیق‌تر است: جای خالی ناخودآگاه جمعی سیاسی در بسیاری از جوامع توسعه‌نیافته. این غیاب بنیادین، نه تنها دلیل اصلی شکست انقلاب‌ها است، بلکه سبب می‌شود آنها به چرخه‌ای عقیم و بی‌فرجام تبدیل شوند؛ چرخه‌ای که در آن تغییرات ظاهری همواره همزمان با بازتولید سلطه و تداوم ساختارهای قدرت است. علت این موضوع ریشه در عمق لایه‌های فرهنگی، تاریخی و هویتی جوامع دارد. ناخودآگاه جمعی سیاسی در این جوامع، مجموعه‌ای از باورها و الگوهای ذهنی است که در طول ده‌ها و حتی صدها سال شکل گرفته و به سادگی قابل اصلاح یا حذف نیست. بنابراین، تنها آموزش و نهادسازی رسمی برای تغییر آن کافی نیست. برای دگرگونی واقعی و پایدار، نیازمند تحول در روایت‌های هویتی هستیم؛ روایت‌هایی تازه، قابل باور و در عین حال نقادانه از «ما» که هم ریشه در تاریخ و فرهنگ داشته باشند و هم ظرفیت نقد، تغییر و بازسازی را دارا باشند. علاوه بر آن، تجربه‌های جمعی متفاوت و جدیدی باید به صورت عملی و مشارکتی برای مردم فراهم شود، چرا که تغییر واقعی در بستر عمل و تجربه رخ می‌دهد و صرفا حرف زدن نمی‌تواند کافی باشد. فضای گفتگو و تأمل جمعی، جایی برای بازاندیشی مستمر در هویت و سیاست نیز از الزامات این فرآیند است. نهایتا، زیرساخت‌های فرهنگی مانند هنر، ادبیات، رسانه و نهادهای فرهنگی باید به گونه‌ای شکل بگیرند که روایت‌های سنتی و مدرن را با هم تلفیق کنند و فضایی باز برای تفکر و تجربه‌های نوین فراهم آورند. بدون تحقق این مولفه‌ها، هر گونه تلاش برای انقلاب و تغییر، محکوم به تکرار همان چرخه‌های شکست و بازتولید سلطه خواهد بود.

 

انقلاب پروسە یا انفجار؟

در سنت غربی، انقلاب نوعی پروسە است: فرآیندی تاریخی که از دل رشد تدریجی عقلانیت، فلسفه، روشنگری، و شکل‌گیری طبقه متوسط برمی‌خیزد. این انقلاب‌ها (از فرانسه تا آمریکا) دارای یک نقطه آغاز، مرحله‌ای از رادیکالیسم، و نهایتا ورود به مرحله ترمیدور و تثبیت نظم دموکراتیک هستند. اما در شرق و جهان توسعه‌نیافته، انقلاب بیشتر به انفجار توده‌ای شباهت دارد تا یک پروسە سیاسی. نه از دل طبقه متوسط برمی‌آید، نه متکی بر نهادهای مدنی است، و نه هدف آن لزوما دموکراسی یا رهایی است. بلکه بیشتر یک فوران هیجانی، اسطوره‌ای و گاه مذهبی است؛ ترکیبی از خشم، ایمان، و امید مبهم به نجات. انفجار توده‌ای می‌تواند کاتالیزور تغییر باشد: در شرایطی که ساختارهای سیاسی و اجتماعی فرسوده و بی‌تحرک‌اند، یک موج ناگهانی از خشم و امید جمعی می‌تواند نظم موجود را به چالش بکشد و فضای جدیدی برای بازاندیشی و حرکت فراهم کند. اما بدون سوژه سیاسی مدرن و ناخودآگاه جمعی نقاد، این انرژی غالبا به سمت رادیکالیسم، خشونت و جایگزینی یک سلسله‌مراتب دیگر هدایت می‌شود، نه به سوی دموکراسی و آزادی. بنابراین، انفجار توده‌ای خودش به خودی خود کافی نیست؛ اگر همراه با شکل‌گیری نهادهای مدنی، فرهنگ گفتگو و سوژه‌های سیاسی خودآگاه نشود، به چرخه‌های بی‌پایان بحران و سرکوب تبدیل می‌شود. انفجار توده‌ای یک ظرفیت بالقوه برای ایجاد تحول سریع دارد، اما بدون زمینه‌سازی‌های عمیق‌تر فرهنگی، هویتی و نهادی، این ظرفیت به نتایجی غیرقابل پیش‌بینی و اغلب مخرب بدل می‌شود..

شرق: سرزمین اسطوره و اطاعت

در جوامع توسعهنیافته، ناخودآگاه جمعی هنوز مدرن نشده است. فرد هنوز سوژه سیاسی نیست؛ او نه بر پایه خودآگاهی نقاد، بلکه بر اساس ایمان، اسطوره، و مرجعیت بیرونی فکر و کنش میکند. زبان سیاسی نیز هنوز به سطح تحلیل عقلانی نرسیده و آغشته به دوگانههای خیر/شر، شهید/دشـمن، و امام/طاغوت است.

در چنین بستری، انقلاب نه محصول تفکر انتقادی، بلکه تداوم ناخودآگاه اسطورهایست. انقلاب شرقی، نه با فروپاشی ایمان، بلکه با بازسازی نوعی دین سیاسی همراه است. رهبر انقلاب اغلب در جایگاه پیامبر، نبی یا منجی ظاهر میشود و تودهها نه شهروند، بلکه پیروان و مومنان هستند.

پروسە نهادسازی و شکل‌گیری سوژه سیاسی مدرن

سوژه سیاسی مدرن محصول فرآیندی تاریخی-فرهنگی خاص است که در بستر روشنگری، عقلانیت انتقادی، و تحولات اجتماعی غرب شکل گرفت؛ بنابراین، انتقال صرف و کپی‌برداری مکانیکی آن به جوامع دیگر نه ممکن است و نه مشروع. این سوژه، با تخطی از اسطوره‌ها و سنت‌های بسته، با نقد قدرت و بازسازی روایت‌های هویتی همراه است. این فرآیند در غرب قرن‌ها به طول انجامید و حاصل تعامل پیچیده‌ای از فلسفه، سیاست، اقتصاد و فرهنگ بود. بنابراین، پرورش سوژه سیاسی مدرن در جوامعی با تاریخ اسطوره‌ای و سیاسی پیچیده نیازمند بازاندیشی بنیادین در روایت‌های هویتی، فرهنگی و تاریخی آن جامعه است؛ یعنی یک پروژه بومی‌سازی‌شده و درونی. این بازاندیشی نه انکار گذشته، بلکه نقد و بازسازی آن است؛ بازخوانی اسطوره‌ها و تاریخ به گونه‌ای که هم ریشه‌های فرهنگی را حفظ کند و هم امکان ورود به عقلانیت انتقادی، خودآگاهی سیاسی و نهادسازی دموکراتیک را فراهم آورد. این فرآیند بومی‌سازی، هم‌زمان یک پروژه اخلاقی و سیاسی است که نیازمند گفتگو و تامل جمعی، بازسازی سوژۀ جمعی و شکل‌دهی به نهادهای مدنی است. در این مسیر، سوژه سیاسی مدرن، نه سوژه‌ای وارداتی و تحمیلی، بلکه سوژه‌ای خودآگاه، نقاد و مسئول ساخته می‌شود؛ سوژه‌ای که از دل همان تاریخ و فرهنگ، ولی با نگاهی انتقادی و تحول‌خواه بیرون می‌آید. به بیان فلسفی‌تر، این فرآیند نوعی «دیالکتیک خود و دیگری» است؛ جایی که سنت و مدرنیته، اسطوره و عقلانیت، گذشته و حال، در تعاملی زنده و خلاقانه با هم آمیخته می‌شوند تا سوژه‌ای نوین اما پیوسته به ریشه‌ها شکل گیرد. مسیر پرورش سوژه سیاسی مدرن در جوامع با تاریخ پیچیده، نه نسخه‌برداری از روشنگری غرب، بلکه خلق و بازآفرینی‌ای بومی و انتقادی است که به نقد گذشته، بازسازی هویت و نهایتا ایجاد نهادهای خودآگاه و دموکراتیک می‌انجامد.چرخهی عقیم: انقلاب، دیکتاتوری، انقلاب...

وقتی سوژه سیاسی شکل نگرفته باشد، و زبان انقلاب آغشته به ایمان و خشونت باشد، هر انقلابی بهجای تثبیت دموکراسی، به سرکوب و تمامیتخواهی ختم میشود. نمونههای تاریخی فراواناند: انقلاب روسیه به استالینیسم رسید، انقلاب ایران به ولایت فقیه، انقلابهای عربی به نظامیان یا خلافت اسلامی.

در این چرخه عقیم، انقلاب به جای پایان خشونت، شروع خشونت نوین است. چون امکان نقد و اصلاح از درون وجود ندارد، هر نسلی برای آزادی باید باز هم انقلاب کند، و هر انقلاب تازه باز هم به سلطهای دیگر ختم میشود. این همان کابوس تاریخی جوامعیست که نتوانستهاند ناخودآگاه سیاسی خود را متحول کنند.

انقلاب و روشنگری

پاسخ فلسفی به پرسش «چه راهی برای شکستن الگوی روشنفکران و رهبرانی که بدل به مبلغان ایمان و تثبیت‌کننده نظام‌های استبدادی می‌شوند، وجود دارد؟ و چگونه می‌توان روشنفکری نقاد و خودانتقادگر را تقویت کرد؟» چنین است: آگاهی نقادانه و خودانتقادی، شرط بنیادین روشنفکری واقعی است. روشنفکر نقاد، نه مبلغ حقیقت مطلق، بلکه جستجوگر دائمی پرسش و تردید است؛ کسی که به جای تثبیت قدرت، ساختارها و روایت‌ها را به چالش می‌کشد. این نوع روشنفکری به "فلسفه به مثابه پرسشگری بی‌پایان" نزدیک است، نه "فلسفه به مثابه ایدئولوژی تثبیت‌شده". شکستن الگوی کنونی نیازمند «فضای باز» و «نهادهای مستقل» است، روشنفکری نقاد زمانی رشد می‌کند که بتواند بدون فشار و سانسور، آزادانه بیان کند، نقد کند، و مورد نقد قرار گیرد. در جوامعی که رسانه‌ها، دانشگاه‌ها و نهادهای فرهنگی تحت سلطه قدرت استبدادی‌اند، روشنفکری همواره به ابزار تبلیغ تبدیل می‌شود. پس توسعه و حمایت از نهادهای مستقل فرهنگی، رسانه‌ای و آموزشی که امکان گفتگوی آزاد، تبادل نظر و بحث‌های چندصدایی را فراهم کنند، یک ضرورت است. آموزش فلسفی-انتقادی و پرورش روحیه خودانتقادی و تفکر نقاد در نسل‌های جدید روشنفکران، بخشی از پروژه روشنفکری نقاد، ایجاد برنامه‌های آموزشی و فرهنگی است که نه صرفا انتقال دانش، بلکه پرورش مهارت‌های تفکر نقاد، تردیدساز، و خودبازاندیشی باشد. این به معنای آموزش فلسفه، منطق، نقد ادبی و تاریخی و علوم اجتماعی به گونه‌ای است که قدرت پرسشگری و عدم پذیرش روایت‌های مطلق را در فرد پرورش دهد. تمرکز بر دیالکتیک رابطه روشنفکر و جامعه، روشنفکر نقاد، باید خود را از یک مقام انتزاعی بالاتر یا مبلغ صرف حقیقت رها کند و به صورت فعال در تعامل با جامعه، کنشگران اجتماعی و جریان‌های سیاسی و فرهنگی حضور داشته باشد. این رابطه متقابل و دیالکتیکی باعث می‌شود روشنفکر از محدودیت‌های خود و جامعه آگاه شود و خودانتقادی درونی را تمرین کند. به بیان هابرماس، توسعه "عقلانیت ارتباطی"، یعنی فضایی که در آن گفتگوهای آزاد، صادقانه و عقلانی میان افراد مختلف بدون تحمیل قدرت صورت گیرد، بستری حیاتی برای تقویت روشنفکری نقاد است. شکستن الگوی روشنفکری مبلغ و تثبیت‌کننده قدرت، تنها با تقویت آگاهی نقادانه و خودانتقادی ممکن است که در فضایی باز، با نهادهای مستقل و از طریق آموزش انتقادی و تعامل دیالکتیکی با جامعه شکل می‌گیرد. روشنفکری واقعی، نه فرشته حقیقت، بلکه همدم پرسش و نقد و تردید است.

راه رهایی: پروسە سوژهسازی و بازاندیشی

اگر ریشه چرخه عقیم انقلاب در غیاب ناخودآگاه جمعی سیاسیست، پس راه رهایی نیز از همینجا میگذرد. جوامع توسعهنیافته باید پروسە ناتمام روشنگری را به سرانجام برسانند: تکوین سوژه مدرن، زبان نقاد، و نهادهای واقعی. این امر ممکن نیست مگر با: تحول در آموزش و آگاهی سیاسی، تفکیک میان ایمان و سیاست،  نهادینهکردن گفتوگو، نقد و مسئولیتپذیری، کنار گذاشتن منجیگرایی و ساختارهای پدرسالار. تا زمانی که سیاست با ایمان و نجات اشتباه گرفته شود، و مردم نه شهروند که‌رفیق یا مومن باشند، هر انقلابی محکوم به بازتولید سلطه است.

کلام پایانی

انقلاب در جوامع توسعهنیافته نه پروژهای برای آزادی، که اغلب تکراری از سرکوب است اما با چهرهای تازه.  مادامی که ناخودآگاه جمعی سیاسی مدرن نشده، انقلابها بهجای دگرگونی، تنها شکل سلطه را عوض میکنند. آنچه نیاز داریم قبل از انقلاب تازه: تفکر تازه، زبان تازه، و سوژه تازه است؛ سوژهای که بتواند نه تنها سلطه را بشکند، بلکه خود را نیز نقد کند . تنها آنگاه است که میتوان امید داشت انقلاب، پایان سلطه باشد، نه آغاز سلطەای دیگر.


شاهۆ حوسێنی: بەربەستێکی دەروونیی ناسیۆنالیزمی کوردی کێشەی هزری و گوتارییە، نەک بەتەنیا سیاسی

  دیمانە: حەسەن شێخانی ئاماژە : پرسی نەتەوە بۆ ئەو نەتەوانەی خاوەنی دەوڵەتی نەتەوەیی خۆیانن و ناسنامەی نەتەوەییان جێگیر بووە و هیچ مەترس...